سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادمان شهدای والامقام چالکیاسر شهرستان لنگرود
گناهى که پس از آن مهلت دو رکعت نماز گزاردن داشته باشم مرا اندوهگین نمى‏دارد . [نهج البلاغه]
 
 

بسم الله العشق

یه پنج شیش روزی بود که اومده بودم خونه ولی جرئت نداشتم پامو بذارم بیرون .

یه بارم قصد کردم برم و ببینمش ولی قلبم فرمون نمی داد تا پاهام حرکت کنن.

دو غروب بود و مامان گفت بریم منو برسو نیه جایی و چنتا وسیله رو هم با خودت بیار خونه ؛منم گفتم باشه و رفتیم. وقتی منتظر بودم وسایل رو بیارن با خودم گفتم مورز وقتشه ، الان بهترین فرصت تا دوباره چشمامو عاشق کنم.

رسیدم خونه ،وسایل رو که پایین گذاشتم و زود گوله کردم و رفتم همونجایی که یه 6 ماهی بود نتونسته بودم بیام همونی رو ببینم که 6 ماهه نتونسته بودم ببینم.

آره ، اگه امروز نمی شد. شاید دیگه فرصت نباشه.

دیگه رسیده بودم پیاده شدم و کاپشنم و پوشیدم و یه خورده دقیق تر نگاه کردم .آره انگار کسی نبود و لامپ ها هم خاموش .

رفتم جلوتر، دیدم یه لامپ روشنه با خودم گفتم حتما هستغ رفتم جلو تر دیگه مطمئن شدم که تنهاست ، دیگه وقتش بود.

در آهنی باز بود و قفلش روی یه پاشنه. در زدم و دستگیره رو فشار دادم ، در باز بود.دیگه طاقتم تموم شده بود .

سلام کردم. دیگه یقین داشتم تنهاییم. ضربان قلبم از شماره خارج شده بود.

پاهام توان جلو رفتن نداشت. رفتم داخل و کنار در ایستادم ، به محیط خیره شدم. سام دادم و رفتم جلوتر، واقعا تنهای تنها بودیم. بعد از 6 ماه به در بسته خوردن  و انتظار کشیدن امروز همون موقعیتی که می خواستم رو داشتم.

دیگه با قدرت عقل و دل می خواستم همه چیز رو بگم و عقده هامو باز کنم .

«بِ» بسم الله رو نگفته نتونستم طاقت بیارم و اشک هام جاری شد. یه خورده که رفتم جلوتر ، دوباره دیدم، دوباره دیدم همون چیزی رو که منتظرش بودم همون کسی رو که براش . . .

جلوتر که رفتم دیدم آره خودشه ، بازم مادرش عکس «گلش» رو آورده گذاشته اونجا

شهید سیدجواد موسوی

آره باز بی اختیار . . .

به یاد شعر معبری به آسمان و مادر دلشکسته افتادم و های های به حال خودم گریستم.

 شهید گمنامیه خورده که آروم شدم تازه فهمیدم دوباره قسمت شده تنهای تنها با همشون خلوت کنم.


بازم مثل اون روزا ، ولی این وقفه 6 ماهه  دلمو چقدر سخت  کرده بود و چقدر کثیف شده بود آلایش زندگیم.

دور بود از راز و رمز ، کور بود از ابن همه نور ، کر بود از شنیدن این همه صدا .. .

راه افتام توی ردیفا  جلو می رفتم و برای خودم فاتحه می خوندم و دقت می کردم از این همه اخلاص ، که اونا گذاشتن وسط و ما . . . چرا . . . محمدرضا ، ناصر عظیم ، رضا و ... و اون دوست گمنام جدیدم، همونی که تازه از شوش اومده بود ،همون عزیز مادر که نمی دونم . . .

مزار شهدای لنگرود

ولی بازم کمکم کرد خودمو خالی کردم و دوباره پر شدم ،پر شدم از . . .

نمی دونم شاید روایت راست می گفت : عشق باید به مغز برسه تا بتونه جمله بشه ، نمی دونم مغزم توان این همه عشق رو داره یا باز می خواد یه 2 هفته ای دووم بیاره و باز  . . .

دوباره لحظه های دیدار تمام شد.

دوباره باید برگردم  و باز تنهایی و لحظه های پریشان خاطری .

هوم . . . یادم رفت ، نگاه کن هنوز 1 ساعت هم نگذشته.

یادم رفت که دیگه تنها نیستم؛ چون از تو قول گرفتم زیر بغلم رو بگیری و دستامو تکون بدی.

نگاه کن چقدر بی معرفتم . . .

راوی

شهید گمنام


مدیر وبلاگ ::: چهارشنبه 89/9/3::: ساعت 5:38 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 65
بازدید دیروز : 7
بازدید کل : 65483
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
یادمان شهدای والامقام چالکیاسر شهرستان لنگرود
مدیر وبلاگ
این وبلاگ برای آشنایی بیشتر با فرهنگ شهادت و ایثار و آشنایی با سیره ،روش ،زندگی ،زندگینامه و نکات مهمی از زندگی این شهیدان بزرگوار و همرزمان و فرماندهان آنان تهیه شده است.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
یادمان شهدای والامقام چالکیاسر شهرستان لنگرود
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.





.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت